حرف دل

دل نوشته ها

حرف دل

دل نوشته ها

ازم پرسید: دوستم داری؟ گفتم آره...گفت چقدر؟ گفتم از اینجا تا خدا...اشک تو چشاش جمع شد و گفت: مگه الان نگفتی که خدا از همه چیز به ما نزدیک تره

نظرات 5 + ارسال نظر
کوچولو دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:13 ق.ظ http://roshankocholo.blogfa.com/

خد ا =خودآ
نه مرادمٰ نه مریدمٰ نه پیاممٰ نه کلاممٰ نه سلاممٰ نه علیکمٰ نه سپیدم ٰ نه سیاهم ٰ نه چنانم که تو گوییٰ ٰنه چنینم که تو خوانی ٰ نه آنگونه که گفتند و شنیدی ٰنه سمائم ٰ نه زمینم ٰ نه به زنجیر کسی بسته و برده دینمٰ نه سرابم ٰ نه برای دل تنهایی تو جام شرابمٰ نه گرفتار و اسیرم ٰ نه حقیرمٰ نه فرستاده پیرم ٰ نه جهنمم ٰ نه بهشتمٰ چنین است سرشتم.
این سخن را من از امروز نه گفتم ٰ نه نوشتم ٰ بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه برنگ است و نه به بو ٰ نه به های است نه به هو ٰ نه به این است نه به او ٰ نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته گویم و در پرده گویم تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را .
آنچه گفتند و سرودند تو آنی خود تو جان جهانی ٰ گر نهانی و عیانی ٰ تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی ٰ تو ندانی که خود آن نقطه عشقی ٰ تو اسرار نهانی ٰ همه جا تو نه یک جای ٰ نه یک پای ٰ همه ای ٰ با همه ای ٰ همهمه ای ٰ تو سکوتی ٰ تو خود باغ بهشتی ٰ تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی ٰ به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی ٰ در همه افلاک بزرگی ٰ نه که جزئی ٰ نه چون آب در اندام سبوئی ٰ خود اوئی ٰ به خود ای ٰ تا بدر خانه متروکه هر کس ننشینی و به جز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی.
به خود آ

مانی دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:50 ب.ظ http://mani628.blogfa.com

رنجش همه ی خاطره ها
یا ریزش سنگ ریزهای کوهدشت
وشاید هم رقص قاصدک ها
تو را تا اوج آزادی به آسمان ببرد
یار دیروز و رفیق فردا
چرا سکوت
وقتی لبخند حادثه ها
با همه ی تنهایی قلم تو
برایت مرحم نوشتن است
آری!
بمان و بنگار
تا ماندنی هایت افزوده گردد

Smile To Me دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ب.ظ http://www.xyz.blogsky.com

فاصله ی ما با خدا به اندازه ی فاصله ی پلک با چشم است؛شاید هم کمتر!

کوچولو سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:52 ق.ظ http://roshankocholo.blogfa.com/

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار

عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.

معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟

دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید

... سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:34 ب.ظ

بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم فکر نکن یاد تو بودم کار نداشتم ول می گشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد